www.iiiWe.com » مادر

 صفحه شخصی امیر خشوعی   
 
نام و نام خانوادگی: امیر خشوعی
استان: آذربایجان شرقی - شهرستان: تبریز
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: یک
شغل:  مدیر پروژه
شماره نظام مهندسی:  2511
تاریخ عضویت:  1389/01/10
 روزنوشت ها    
 

 مادر بخش عمومی

3

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟اون هیچ جوابی نداد حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشووقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبرسرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپوربرای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 08:03  
 نظرات    
 
رابین صدیق پور 23:19 دوشنبه 19 مهر 1389
2
 رابین صدیق پور
سلام.
عالی بود.
حامد مستقیمی 08:54 چهارشنبه 21 مهر 1389
3
 حامد مستقیمی
خیلی عالی بود
ممنون
رعنا خوشدل 23:01 چهارشنبه 21 مهر 1389
5
 رعنا خوشدل
un pesar bayad bemire,liyaghatesh aslan in naboud ke hamchin madare goli dashte bashe va motmaenan ghanune tabiat hatman javabesho mide ,che bekhad ,che nakhad.